فصلی که دوستش داشتم، بهار...
آینه ای روبروی تمام حسهای خوب دنیا...
دفترم پر میشد از حرفهای ناتمام،چرا پایانی نداشت همه ی این حرفهای نگفته ای که هیچ وقت خوانده نشد،
و بسته میشد این دفتر هر شب کنار تختم و هر صبح نگاهی با حسرت...
یعنی میشود روزی برسد که تمام این حرفها خوانده شود
یعنی میشود روزی بخوانی تمام این دردهای بیرون ریخته را ، تمام این حس هایی که...
وبرسد روزی که دستی بکشی بر سر و گوش این دفتر خاک گرفته...
که لبخندی بزنم از سر شوق و دست بگیرم تمام حسهای خوب دنیا را... و پر بگیرم از این جهان به غایت غریب و آزاد شوم از تمام این پیچیدگی های زندگی که پاهایم را گرفته...
میشود...
میدانم...
تی نوشت
نظرات شما عزیزان:
mohammad 
ساعت2:46---19 دی 1391
من از قصه زندگی ام نمی ترسم
من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.
ای بهار زندگی ام
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست
اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد
برگرد
باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم
بدان که قلب من هم شکسته
بدان که روحم از همه دردها خسته شده.
این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.
بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
چشمانت روشن
و چشمانم تاریک
روز را به تو می بخشم
تا شبم را پر ستاره کنی
پاسخ:ممنون محمد از متن زیبات... برات بهترینا رو آرزو میکنم :)